به سختی درس میخونم و از شرایط راضی نیستم.نمیتونم بین اینکه واقعا خوب نمیخونم یا خوب میخونم ولی ایده آل گرایی افراطی ناراضی نگهم میداره افتراقی قائل بشم...صبحها اما ساعت پنج صبح و وسط تاریکی که هیچ ردی از سپیده نداره_سیاه سیاه_بیدار میشم،دست و صورت شسته و چای هل دار درست کرده میشینم پای کتاب که قبل از درمانگاه دو ساعتم را چوب خط بزنم.
درمانگاهم هنوز به نسبت روستاهای اطراف شلوغه...حداقل شنبهها که اینطوره...اگر از مریض دیدنم بپرسید میگم همونطور که فکرش را میکرم.شنوا شنوا شنوا و جدی...پذیرش هنوز هم غر میزنه که چرا انقدر به حرفهاشون گوش میکنی و میگم اگر حرف بی فایدهای بزنن ازش عبور میکنم اما اکثرا توضیحات مهمیمیدن که باید بشنوم و یک روزی از کلیدهای تشخیصی و درمانی که مریضها وسط حرفهاشون به شما انتقال میدن مینویسم اگر عمری بمونه...طبابت مثل گذاشتن یک هستهی زردآلو توی دهانه...شیرین و خوشمزه اما امان از روزی که بدشانس باشی و هستهی تلخ را برداشته باشی...بیمار بدحال یا بیماری که بعد از یک هفته برگرده و دردش همچنان پابرجا باشه...
مریض کمردردم برگشت و گفت داروهات جواب ندادن،مهر ارجاع بزن برم پیش متخصص...گفتم بهت اطمینان خاطر میدم گرفتگی عضلانی داری و باید صبر کنی و داروهایی که دادم کفایت میکنن اما حالا که خودت اصرار داری برو و شماره اش رو گرفتم تا در جریان روند درمانش باشم...و وقتی فهمیدم تشخیص متخصص هم همین بوده قند توی دلم آب شد...
بچههای مرکزم دوست داشتنی هستن اما این روزها جدی شدم...به زودی بازدید داریم و باید حساب ببرن تا کارها پیش بره...مامای مرکزم گفت خانم دکتر خیلی خوشحالم که شما جدی هستین و نظارت میکنین،اینطور که باشه امتیازمون میره بالا و انقدر از سر و ته حقوق مون نمیزنن...دخترک مثل تراکتور کار میکنه و در پایش سه ماههی قبل هشتاد هزارتومن بهش دادن...خواستم بهش بگم دختر سادهی من،تو اگر ماه و خورشید را هم کف دست بازرسها بذاری باز ایرادی پیدا میکنن که پولت رو ندن و نگفتم من از خیر پول پایشها کلا گذشتم...گذاشتم امیدوار بمونه...
هوا رو به گرم شدنه و اعصاب من رو به ضعف...اخیرا دو مورد حمله به پرسنل کشیک کرونا از سمت مردم بومیداشتیم و این در ضعف اعصابم بی تاثیر نیست...با سادات مکالمهی بدی داشتم و جواب پدرم را با بی حوصلگی دادم...زندگی همینه...خوشی و ناخوشی و غم و خوشحالی با هم...
مثلا دیروز صبحانهی صبح جمعه را مفصل و زیبا برگزار کردم،عکسی گرفتم برای کانال اما منتشرش نکردم،عصر هوس خرید به سرم زد و با همسر نگهبان که متولد سال هفتاد و هفت است و باردار،تا سوپرمارکت و نانوایی قدم زدیم و خندیدیم و تا خرخره خرید کردم...مردم صدا میزدن حانیه پزشک جدیده?و حانیه جواب میداد بله...وسط راه باید میایستادیم و با مردمیکه روی حیاطهای بی دیوارشون مشغول شستن ظرف یا رسیدگی به مرغ یا گوسفندهاشون بودن احوال پرسی کنیم...
بی دلیل خرید کردم و با تلّی از هله هوله و نون تافتون خاشخاشی برگشتم پانسیون...حالا عذاب جدید...شست و شو و ضدعفونی پاکتهای خرید...خدایا کی فکرش رو میکرد یک روز بشینیم کف حمام و پفک و بستنی و پاکتهای قهوه را بسابیم?
تجربههای جدید...
اما من تکلیفم با یک مسالهای روشن شده و اونهم اینکه باید برم سمت و سوی شغلی که شبها از فرط خستگی بیهوشم کنه...من آدم تایم آزاد داشتن نیستم...آدم زار و زندگی و خانواده نیستم...خود تحت فشار استرسم را بیشتر دوست دارم و رو به جلوتر میبینم...